Kolbeye eshq ashequne
| ||
|
تقدیر بود... تنها در گوشه ای از اتاق بر روی صندلی چوبی و سردی تکیه زده ام. سکوتی اضطراب آور تمام فضای اتاق را فرا گرفته و در آن سوی اتاق صدای تیک تاک ساعت دیواری به گوش میرسد... تیک تاک... تیک تاک... شاید با هر ,تیک, میخواهد بگوید وقت تنگ است و با هر ,تاک, گذشت... به فکر فرو میروم, به خود مینگرم که کیستم؟ چرا در این زمان در این مکان تنها و در خیال خود غرق شده ام؟... درونم غوغاست,احساسات بلوا به پا میکند... آیا من عاشقم؟ اگر پاسخ آریست پس چطور اینگونه تنها و بی کس تکیه بر وهم و خیال زده ام و اگر پاسخ نه است پس این احساس لعنتی درونم چه میکند که گویی درونم آشوبی به پاست که سرانجام ندارد... نمــیدانم... شاید این احساس همانند احساس یک کودک به عروسک بازی اش باشد و یا شاید من همان عروسک بازی هستم که فقط در دوران کودکی مورد توجه قرار میگیرد و زمانی که کودک بزرگتر میشودعروسک را به طاقچه خاطرات میسپارد تا خاک بخورد و شاید عشق من هم بزرگ شدهو دیگر عروسکش را نمیخواهد... تنهاییم سنگین شده شاید به خاطر خاکهایی باشد که بر من نشسته تا به من بفهماند فراموش شده ام... نمــیدانم... شاید ماجرا پیچیده تر باشد, شاید کودکی که من عروسک او بودم به عروسک دیگری دل بسته و دیگر مرا نمیخواهد... باز هم نمیدانم,شـــاید...
آری شایـد *تقدیــر بـود* 1393/02/14 [ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:تقدیر بود , ] [ 19:36 ] [ kami.m ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |